فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
تو آن بلای قشنگی که آمدی به سرم - اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 

 یک روز بارانی بوده. از همان باران هایی که من و تو به جای نشستن پشت پنجره و تماشای قطره ها، بدویم توی خیابان. بستنی شکلاتی بخوریم و بدویم زیر باران. بدون چتر. از همان باران هایی که یک آن سراپا وجودمان را نم دار می کنند. بعد کم کم خیس. بعد شرشر. یک جوری که اصلا نتوانیم چشم هایمان را باز کنیم و میان حرف زدن هایمان مدام مکث می کنیم. بعد که برگشتیم خانه مدام من بگویم تقصیر تو بود و تو بگویی تقصیر تو بود. همان لحظه ای که لیوان چای داغ را گرفته باشی میان دستانت و رو به روی من نشسته باشی که دستم را گذاشته باشم زیر چانه ام و زل زده باشم به تو و حواسم پرت شده باشد میان صدای گرفته ات، از خاطره های دور حرف می زنی. آنقدر حواسم به صدایت باشد که نفهمم چه می گویی. به خودمان بیاییم و ببینیم اشک حلقه زده توی چشم هایمان. اشک ِ حلقه زده توی چشم های من بابت صدای گرفته ی تو و چشمان تب دارت. اما دلیل حلقه زدن اشک را، توی چشمان تو ... نمی دانم ... باز هم تو حواسم را برداشتی؟ داشتم می گفتم یک روز بارانی بوده که تو متولد شدی. تو متولد شدی تا چند سال بعد بشوی تمام زندگی دیگری. که ذره ذره بچشانی به او خیلی از طعمهای زندگی را. مثل طعم همان صبحانه خوردن های هر روزمان. همان چای های داغ ِ دارچین ِمحشر. همان لقمه های کره و عسل صبحانه. راستش من از اولش هم دوست نداشتم عسل بخورم. نه اینکه خوشم نیاید ها. تنها دوست داشتم شیشه ی عسل را بگیرم توی دستانم و نگاهش کنم. اما تو که آمدی دلم می خواست تمام کندوهای دنیا برای ما باشد. آن همه تمشک چیدن از نگاه های خاصت. آن همه خوردن یواشکی شاه توت ها زیر درخت بید مجنون. همان شاه توت هایی که من خورده بودم و دست های تو سیاه شده بود. طعم لبخند هایت، وقتی که کنار چشمهایت چند تا چین ریز می افتد. اصلا راز طعم خنده هایت را نگه می دارم توی دلم. برای همیشه. می ترسم به جز من کسی طعمش را لمس کند. می ترسم چشم کنند خنده هایت را. طعم همان مربای گل سرخی که از گلبرگ های میان کتاب هایمان درست کرده بودیم. طعم همان آبنبات چوبی هایی که هنوز هم دلمان نمی آید بقیه اش را بخوریم. اصلا طعم بعضی چیزها را نمی شود توصیف کرد. واژه ای نیست برای توصیفش. طعم بعضی چیزها را فقط من و تو چشیدیم و بس. قبول داری؟ داشتم می گفتم که تو متولد شدی تا بتوانی سال ها بعد اسم کسی را متفاوت صدا بزنی. می دانستی اگر نبودی هیچوقت از شنیدن اسمش ذوق نمی کرد و هی ریز ریز نمی خندید؟ می دانستی؟ تو متولد شدی که کسی میان ِ گریه کردن هایش یهو لبخند بزند و هی لبخندش عمیق تر شود تا جایی که بشود خنده. بخندد و بخندد از ته ِ ته ِ ته ِ دلش. تو متولد شدی که من شب ها  وقتی چشمانت را بستی خوابم ببرد و روزها از صدای ِ نبض ِ دلت بیدار شوم. تو متولد شدی که نبض ِ دلم وابسته شود به اخم هایت. که اخم هایت را ببینم و شناسنامه ام مهر بخورد و تو دوباره بخندی تا من جان بگیرم. تو متولد شدی تا ... خوب شد که تو متولد شدی ...

 

 


+ 11:32 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر
دریافت کد گوشه نما